جوان کمرو
شنیدم در دهی در آنور آباد جوانی سخت کمرو گشت داماد
چنان کمرو که اخذ اجرت خود زشرم«ورمنه» رویش نمی شد
تو گوئی جز سکوت و جز شنفتن ندارد هیچ زادی بهر گفتن
شب عیش و زفاف و وصل آمد جوان حجله با صد خجلت آمد
دو محرم را به خلوت کرده بودند فراش وصل را گسترده بودند
مهیّا مُقتَضی وضعی و مفقود گل وگلچین ورخصت هرسه موجود
همین مانده بر افکندن نقابی کناری ، بوسه ای و فتح بابی
ولی کمرو جوان هر رشته می تافت برای گفت وگو حرفی نمی یافت
عروس از انتظار خود کلافه زبی تابی و خشمش پر، قیافه
به قول پیرهای استخوان دار جوان خندان شود از کاه دیوار
جوان و این قدر بی حال و کمرو ؟ ندانم کاه دیوار است یا شو ؟
سرانجام آن جوا دل را به دریا.... زد وپرسید از همسر که: آیا ؟
تو می دانی اصول دین بود چند ؟ عروسش زد تمسخر با لبخند
که حجله است این نه گورای خانه اباد نکیر و منکری تو یا که داماد؟!
«خدایا حجله ام را گور گردان ز من این کرّه خر را دور گردان»